رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

چهارمین عید سه تایی

چهارمین عید سه تایی مون داره می رسه اولی رو که تو شیمک مامان بودی و الان هم که داری سه ساله می شی... آخ انقدر مزه می ده آدم برای یه پسر کوچولویی که داره سه ساله می شه خرید کنه...  آقا شلوار جین برای کوچولوی من داری؟ شومیز پسرونه می خوام به رنگ شلوارش بخوره... کفشاش ست باشه حتما با رنگ شلوارشا.... این سوییشرت رنگش با تیپ پسرکم هماهنگه همینو می خوام و .... این دنیای این روزای منه... هزار ماشالله ماجرای خرید برای تو تمومی هم نداره منم ول نمی کنم که آخه جمعه با بابا جون رفتیم آرایشگاه و موهات رو کوتاه کردیم... تا حالا کوکی رو امتحان می کردیم این دفعه رفتیم باربر سنتر که من کاملا ازش راضی تر بودم... جیگری شده بودی واسه ...
27 اسفند 1392

خدا منو بنداز رو پات

دیروز مامانی دندونش یهو می شکنه و مجبور می شه کاملا اورژانسی بره دکتر، تو هم پیش بابایی بودی و واسه خودت بازی کردی تا مامانی اومد...  ظهر بود و تو بابایی پیش هم لا لا کردین...  از خواب که بیدار شدی دیدی مامانی پیشته ... گفتی: مامانی تو ظهر نبودی منو بندازی رو پات من به خدا گفتم منو بنداز رو پات مامانی پرسید: خب انداخت؟ تو گفتی: آره... انداخت منم خوابیدم   آهای پسرکی که ظهر اگه مامانیت پیشت نباشه رو پای خدا می خوابی سفارش منم به خدا بکن   این مطلب بدون حرف های اضافی من قشنگتره ...
25 اسفند 1392

کارهای رادمهری

بالاخره یاد گرفتی با مهارت با قیچی کار کنی... شب من و تو با هم میشینیم کاردستی درست می کنیم و تو عاشق درست کردن بادکنکی... منم همه رو برات می چسبونم... بادکنکات زاویه دارن، گوشه دارن ، گرد نیستن اما خیلی خوشگلن....  با هم که شمشیر بازی می کنیم من باید حتما یه بالشی چیزی جای سپر داشته باشم وگرنه دخلم اومده نمی دونم چرا هر موقع قایم موشک بازی می کنیم تو همیشه منو پیدا می کنی...  من عاشق موقع هایی ام که با هم قدم می زنیم و می یاییم خونه... چه خوش می گذره با تو... توی راه برای خودت شعر می خونی ، خوراکی می خوری، با هم حتما باید بریم موز بخریم... بعد که رسیدیم حتما شیر موز درست کنیم بعد بریم دوش بگیریم و بعدشم تو حتما باید ی...
14 اسفند 1392

دلم هواتو داره...

عزیز کوچکم، نازنین تر از هر نازنینی برای قلب من، دردانه ام دلم برات تنگه... برای مامان گفتنت، برای صدای پات وقتی تو خونه می دوی برای غلتیدن توی رختخواب و گفتن و گفتن...  امروز ، دیروز ... تازگیا هر جا هستم دلم برات تنگ می شه... ساعت جلو نمی ره... اگه بره تند تر من پر می زنم می یام محکم بغلت می کنم و دلم آروم می شه.... راستی تو چرا تازگیا انقدر منو بغل می کنی و می بوسی؟ نکنه تو هم ... شایدم برای همین کاراته که ثانیه ها رو می شمرم تا زودتر بیام پیشت تا با هم اسب سواری کنیم، شتر سواری کنیم، قایم موشک بازی کنیم، برقصیم، دوش بگیریم و تو حوم کلی همدیگه رو خیس کنیم... تو غش کنی از خنده و منم بغلت کنم و بگم خدایا سپاسگزارم سپاس...
6 اسفند 1392

هم جون منی... هم تن من

تو می گی آخ منم دردم می یاد تو گریه می کنی من بغضم می گیره تو می خندی من قهقهه می زنم تو هستی منم هستم...  زندگی مادرانه همینه... نفس آدم بند می شه به نفس جگر گوشه اش جون آدم بند می شه به جون جگر گوشه اش خدایا اینی که داره جلوی چشمم بازی می کنه هم جون منه هم تن من...می دونم که مثل همیشه هواشو داری... خورده بود زمین چند روز پیش پای چشمش کبود شد... آخ صدات درنیومد که بازی خراب نشه... همیشه همین جوری... امکان نداره وسط بازی زمین بخوری و به روی خودت بیاری ... دوست نداری بازی خراب شه دلم ضعف می رفت هر بار که چشمم بهش می خورد... چشمت رو می گم تازگیا بهتر شده...  نمی دونم چرا این روزا فیلم کوچولوییاتو میبینم ب...
4 اسفند 1392

من رفیق می خوام...

خونه مامان بزرگ بودی گیر داده بودی که من رفیق می خوام ... هر چی بنده خداها ازت پرسید بودن رفیق؟ کی رفیقته؟ می گفتی نه رفیق می خوام!!! دوباره همه با هم می گفتن: رفیقت کیه خب؟ بگو بیاریمش... تو دباره با اصرار می گفتی بابا جون رفیق می خوام.... حالا اگه حدس زدی دقیقا به چی می گی رفیق؟ . . . بعد از کلی سوال و جواب مامان بزرگ گفت خب اصلا رفیق چیه ؟ گفتی همونی که ازش آب میریزم تو شیشه....  آهاااااا قیف می خواستی ...
4 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد